نورا جون نورا جون ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

*** نورا الهۀ نور***

نورا جون نفس مامان ...

نفسم  وقتی توی راه جهرم بودیم این هم یه عکس جا مونده از سفر شمالمون اینجا فرودگاه رشتِ نورا و خاله جون محبوبه لطفاً ادامه مطلب رو ببینید: عمرم نورا و مامانی آخه تو این سینی چی میخوای که نشستی ای دختر بلا موز بیچاره رو البته پلاستیکی بود میبینید چی داره به روزش میاره الهی قربونش برم نپتون برداشته که خونه مامان جون مهری شو جارو بزنه نورا در حال خوردن پف فیل سرکه ای ...
27 خرداد 1392

سومین مرواریدت مبارک...

چهاردهم صبح عازم سفر شدیم توی مسیر تو بغلم خواب بودی واون لبای خوشکلت نیمه باز بود که یهو متوجه شدم که بله سومین مرواریدت ( بالا  سمت چپ ) زیر اون لثه های نازت داره خود نمایی میکنه که بعد از سه روز که حالت خیلی بد شد چون اسهال شدید گرفتی وحسابی از نا افتادی 17 ام بعد از ظهر بود که دیدم دندونت اومده بیرون اما بیحالی و کسلی ات همچنان ادامه دار بود تا 2 روز قبل از اومدنمون اخه چهارمین مرواریدت هم تاولِ و زیر لثه پیداست به نظرم تا آخر هفته نشده اون کوچولوی خوشکلم بیاد بیرون . مبارک مبارک سومین مرواریدت مبارک   ...
25 خرداد 1392

تاچند روز بای !

دوستان گل و مهربونم که همیشه به من و نورا جون لطف و محبت دارید فردا صبح عازم سفر هستیم تا احتمالا آخر هفته اینده اینو بگم که دلمون واستون حسابی تنگ میشه اما با کلی خبررررررررررر و عکسهای خوشمل از نورا جونم میام و آپ میشم پس تا ............... بله ! ما برگردیم   راستی اینا رو داشته باشین تا برگشتنمون! بای بای   ...
14 خرداد 1392

یه بازی وبلاگی خوشمزه واسه خوش ذوق ها....

من و دخترم توسط مامان آوا جون دوست خوبم به مسابقه وبلاگی دعوت شدیم. منم از دوستای خوبم دعوت میکنم که در این مسابقه شرکت کنند: مامان متین جون (متین من) مامان ستیا جون(ستیا نفس) مامان فرگلی جون(فرگلی عشق مامان وبابا) مامان سایدا جون(سایدونه یه دونه) مامان لیانا جون(عروسکم لیانا) و.............. ادامه مطلب و ببینید: بزرگترین ترس زندگیت؟ از دست دادن عزیزانم اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چکار میکردی؟ ازفرصت استفاده میکردم و میرفتم هرجا که دلم میخواست. اگر غول چراغ جادو توانایی براورده کردن یه ارزو بین 5 تا 12حرف و داشته باشه.ان ارزو چیست؟ شفای همه مریضها از میان اسب ،س...
12 خرداد 1392

بازیگوشی های ماه من

نورا جون الان نزدیک به دو ماه که خیلی بازیگوشی هاش یا بگم کنجکاویهاش بیشتر شده سراغ هرچیزی که سر راهش باشه وببینه میره ولمسش میکنه و جالب اینجاست که الان 3 ،4 روزه که واسه 10 ثانیه ای شاید یه کم بیشتر روی پای خودش میایسته بدون هیچ کمکی  2 باری هم چند قدم برداشته ولی به لحظه نمیکشه که بتونم ازش عکس بگیرم .بیشتر از این توضیح نمیدم عکسها رو دنبال کنید.     می بینیدتو رو خدا چطور اویزون شده به این روروئک بیجاره   اینم از آخرش می بینید ای بلای مارو صبح به محض بیدار شدن سراغ کمد دیواری اونم کشو لباسی  بابا علیرضا  خسته هم که...
12 خرداد 1392

دلنوشته برای نفس مامان !

یگانۀ من ، بی همتای من ،مونس من ،همدم وهم پای مه روی من،عشق جاویدان من،ای نور جهان تاب من ،دخترک تَرگلم، در وصفت تو عاجزم چون بی نظیری . الان که دارم با جوهرقلبم و با قلم عشق ،عاشقانه هایم رو واست مینویسم توی اتاق  خودت خواب هستی ومن درسالن روی مبل روبرویت نشسته ام  و نگاهت میکنم . این مدتی که درکنارم هستی رو برای خودم مرور میکنم مثل یه پری ناز آسمونی خوابیدی که صورتش مثل قرص ماه میدرخشه به این فکر میکردم که هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز مادر بشم و بتونم وظیفه مادری رو انجام بدم اما الان مادرم و وظیفه ام رو باتمام وجود وبا عشق دارم انجام میدم و تورا میپرستم با جون ودل. لحظه به لحظه ای در کنار تو بودن شیرین ومسرت بخ...
8 خرداد 1392

جزیره قشم

جمعه ای که گذشت علیرضا تصمیم گرفت که بریم قشم تقریبا ساعت 2 بود بعد به پیشنهاد من با یه تل کوچولو به خانواده اقای اطهری که از دوستان خانوادگیمون هستن هماهنگی کردیم و ساعت 3 اسکله حقانی بودیم و تا رسیدیم قشم ساعت 4 بود .البته فقط واسه اینکه سیاحت کنیم رفتیم نه واسه خرید به قولی واسه اینکه عصر جمعه مون رو بیکار نباشیم .اول رفتیم سیتی سنتر اما مغازه ها کاملا باز نبود . رفتیم بازاره ستاره ،پردیس ،مرجان و لو لو سنتر یه گشتی زدیم و ساعت 9 اسکله قشم بودیم و تارسیدیم خونه ساعت 10 بود .نا گفته نماند خیلی خیلی خوش گذشت به همه ما ،مخصوص به نورا جون وباران جون. توی مسیر که با تندرو میرفتیم چند تایی عکس رو اقا مجتبی زحمت کشید و از نورا گرفت .آخه اونا ب...
6 خرداد 1392

از احوالات نورا !

دختر‚ من 21 اردیبهشت 9 ماه رو پشت سر گذاشتی و وارد 10 ماهگی شدی دراین فاصله خیلی کارای جدید یاد گرفتی وقتی میگم سلام دست رو به نشانه سلام کردن و دست دادن دراز میکنی .بای بای کردن رو یاد گرفتی بابا و مامان و به به و در در و م م رو به زیبایی ادا میکنی و لی لی حوضک رو یاد گرفتی و واسه 5 الی 6 ثانیه روی پای خودت میا یستی و دو،سه قدم برمیداری اگر خدا بخواد داری کم کم واسه راه رفتن آماده میشی. به محض اینکه میگم فیفی کن صورت مثل ماهتو میکشی تو هم و فی فی میکنی اون لحظه خیلی خوردنی میشی ناز من . آشپزخونه از دستت فراریه یا دور یخچالی یا فر یا اینکه در کابینتها رو بازمیکنی و همه چی رو میریزی بیرون ابسرد کن که نگو امروز یکی از دکمه ...
5 خرداد 1392